به کجا چنین شتابان!
گاه در میان شلوغی های روزم به تقویم که نگاه میکنم،از حیرت چشمانم چهارتا میشود.
مگر میشود زمان به این اندازه سریع و بدون ترمز بگذرد؟
به یاد دارم در دوران کودکی زمان خیلی دیرتر میگذشت.
همیشه در رویاهایم میخواستم بزرگ شوم و دنیای بزرگسالان را تجربه کنم.
اما غافل از اینکه در دنیای بزرگسالان زمان بسیار حقیر خواهد شد!
این روزها اصلا متوجه گذر عمر نمیشوم…
مهر هم در حال گذشتن است.
خوشحالم که حداقل اینجا را دارم که فارغ از تمام مصائب و چالش های دنیا بنویسم.
از خودم و تجربه هایم…
در پایان باید بگویم این روزهایی که میگذرند،روزهای جوانی ما هستند.
روزهایی عجیب و غریبی که هر ثانیه خبری عجیب تر از خبر دیروز میشنوی.
نمیدانم برای شما هم اینگونه است یا نه!
اینکه نمیتوان برای آینده نزدیک هم برنامهای داشت…
بقدری همه چیز درهم برهم و عجیب و غریب است.
شاید فقط دنیا برای من عجیب شده است،نمیدانم…
و در نهایت باید به زمان بگویم،به کجا چنین شتابان!
خالی از لطف نیست آن شعر زیبا را نیز باهم مروری بکنیم:
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»